صحنه; پارت هفتم

به سمت انتشارات میدوم و وارد میشوم میزها کنار هم چیده شندن و کارمند ها لا به لای کاغذ ها و گم شده اند، روبروی یکی از میزها می ایستم و مشتاقانه به مردی که بین سیم تلفن اش چرخ میخورد نگاه میکنم
-چی؟  نه خانم احتمالا کپی بوده لطفا شابک کتاب رو چک کنید این اشتباه از ما نیست
کیفم را محکم میچسم و لبخندم پر رنگ تر میشود
-باشه خیلی ممنون،خواهش میکنم، خداحافظ
تلفن را میگذارد و با چشمانی خسته نگاهم میکند «در خدمتم»
-صبحتون بخیر، میخواستم رمانم رو به چاپ برسونم گفتم شاید..
مرد حرفم را قطع و از پشت میزش کنار می آید«اوو واقعا خوشحالم از همکاریتون بفرمایید توی این اتاق» از اشتیاق مرد خوشحال میشوم و سمت
دری که باز کرده میرم وارد اتاق میشوم روی صندلی که اشاره کرده می نشینم
مرد به سرعت کرکر پنجره را بالا میکشد و نور وارد اتاق میشوم مرد سر جایش میشیند «خوب آه..نمونه اش رو دارید؟» خنده ریزی میکنم«البته» کیفم را باز میکنم و تازه یادم می افتد کاغذ ها پیشم نیست سرم را بالا می آورم و نگاهی به مرد می اندازم«واقعا متاسفم الان ندارمشون» دستانش را در هم میکند«میشه یکم روند داستان رو توضیح بدید؟» سر تکان میدهم نور خورشید چشمم را میزند اما به روی خود نمیارم «به جنگ جهانی دوم بر میگرده» مرد با اشتیاق سر تکان میدهد
-آ... عکاسیی که برای به ثبت رسوندن درد ها دست به کار میشه
-عالی به نظر میرسه
-در این حین شوهرش مفقود میشه  و توهمات روانی داستان رو پیچیده تر میکنه
ابروهای مرد در هم میرود اما چهره اش را حفظ میکند«به نظرم فوقع العاده است اگر با نسخه کامل رمان هم موافقت بشه میتونیم سریع چاپش کنیم
لبخند تا چشمانم میرسد و نفس عمیقی میکشم صدای مرد دوباره به گوش میرسد «فقط یه نکته» چشمانم به نور خورشید کمی عادت میکند به چشمان قهوه ای مرد نگاه میکنم«چه نکته ای؟»
از جا بلند میشود«فکر کنم نور داره اذیتتون میکنه»
-نه مشکلی نیست...  به سمت پرده میورد و درحالی که کر کر را دوباره پایین میکشد ادامه میدهد«آ... حقیقتش فکر میکردم شخصیت اصلی مرده» 
پوزخند میزنم
-همه اولش همینو میگن
-خب پس.. چه اشکالی داره که شخصیت اول رو مرد کنیم؟
اتاق دوباره تاریک میشود لبخند از روی صورتم محو میشود مرد سر جایش میشند و منتظر جوابم میماند زمزمه میکنم
-چه لزومی داره؟
-خب هنجار شکنی اغلب جالب به نظر نمیرسه
-هنجار شکنی؟
-اره یه جور کلیشه شکنی و ترغیب مردم به افکار...
-محض رضای خدا... ما تو  قرن ۲۰۲۰هستیم اقا!
لبخند میزد شانه بلا می اندازد«داستان تو ۲۰۲۰روایت نمیشه»
خند تلخی میکنم و با نفرت نکاهش میکنم
از جا بلند میشوم«ممنونم از همرایتون » پشتم راه می افتد
-از حرفتون اطمینان دارید؟
قبل از اینکه جواب بدهم در را بهم میکوبم و میرم
دیدگاه ها (۱۶)

صحنه; پارت هشتم

صحنه; پارت نهم

صحنه; پارت ششم

صحنه; پارت پنجم

صحنه,پارت یازدهم

صحنه پارت دهم

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط